خواب را با تو دوست دارم

میچرخم !! همش میچرخم !!امروز در اولین برخورد با مادر او چنان اضطرابی داشتم که نگو و نپرس!!فکر کن ! فقط چند ثانیه بود اما اضطرابش یک دنیا !! نگاه ملتمسانه ام به او از شدت اضطراب!!!بگذریم .خوب بود .فقط اینکه مادرش خیلی با تصور من فرق میکرد! چهره و تیپ محترمی داشت و من احساس احترام کردم .فکر میکنم رابطه ی محترمانه ایی خواهیم داشت . 

اینکه نمیدانم چه میخواهم چیز تازه ایی نیست اما دارد آزارم میدهد ، اینکه نمیدانم تمرکز کنم یا نه . 

ببین دوست من ! حالم خوبه اما خستم .خسته ی جسمی .روحمم یک مقدار کلافه است .برم بخوابم . 

اما.......... خواب را با او دوست دارم ...... یادش بخیر اون شب ها ..... اینکه کنار هم میخوابیدیم ....فکر کن!!...... اصرارهای دم صبحت !! قدم زدن زیرماه ساعت ۱۰شب،وسوال کودکانه ی من که با شیطنت ادغام شده بود مبنی بر اینکه اولین کارت وقتی رسیدیم اون هتل آپارتمان چیه!!!معلوم بود که چی بود !!!! یادش به خیر..... خواب را با تو دوست دارم ........خدایا دوستت دارم.همین .... خواستم بدونی!

نظرات 1 + ارسال نظر
نارون جمعه 28 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:13 ق.ظ http://waitformoment.blogsky.com

خودم رو با تو دوست دارم...خودم رو...خودم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد