شاید در یکی از روزهای آینده نشستم و یک سری از آرزوهامو نوشتم.آرزو...... 

 

اینکه ندونی دو سال دیگه میخواه چی کار کنی ، یک جوری گیج کننده است ف اینکه ندونی میخواهی همین راه را بری یا تغییرش بدی ..... 

 

داشتن یک دوست صمیمی میتونه خوب باشه ، اما خوب من نتونشتم تو سراسر زندگیم با کسی صمیمی بشم ، یک وقتهایی ناراحت میشدم از خودم و از زندگیم که چرا باهیچ کس راحت نیستم ، اما الان حس خاصی ندارم ، فکر میکنم خیلی ها مثل من هستند ، و انگار چیز عجیبی نیست.اما فکر میکنم داشتن یک آدمی که حرفات را خط به خط بفهمه و با تمام وجود دوستت داشته باشه ، و از طرفی باهاش رودربایسی نداشته باشی ، یک نعمته . 

 

یک زمان فکر میکردم عشق شرط بودن در کنار همدیگه است اما الان فکر میکنم ترجیح دادن شخص به بقیه ی آدمها شرط بودن در کنار همدیگه میتونه باشه . 

گاهی وقتها تو یک شرایط میمونیم چون حوصله ی طی کردن مسیر را برای بار دیگر نداریم ،و میپذیریم که در شرایط بمانیم ، و البته گاهی وقتها خوب از آب درمیاد . 

 

بستگی داره تو چه شرایطی باشی ، متناسب با شرایط خواسته هات تغییر میکنه ، مهم ترین ها جابجا میشوند،کمرنگ و پررنگ میشن .بستگی داره . 

 

خوشحال باشید و سالم.

خواب را با تو دوست دارم

میچرخم !! همش میچرخم !!امروز در اولین برخورد با مادر او چنان اضطرابی داشتم که نگو و نپرس!!فکر کن ! فقط چند ثانیه بود اما اضطرابش یک دنیا !! نگاه ملتمسانه ام به او از شدت اضطراب!!!بگذریم .خوب بود .فقط اینکه مادرش خیلی با تصور من فرق میکرد! چهره و تیپ محترمی داشت و من احساس احترام کردم .فکر میکنم رابطه ی محترمانه ایی خواهیم داشت . 

اینکه نمیدانم چه میخواهم چیز تازه ایی نیست اما دارد آزارم میدهد ، اینکه نمیدانم تمرکز کنم یا نه . 

ببین دوست من ! حالم خوبه اما خستم .خسته ی جسمی .روحمم یک مقدار کلافه است .برم بخوابم . 

اما.......... خواب را با او دوست دارم ...... یادش بخیر اون شب ها ..... اینکه کنار هم میخوابیدیم ....فکر کن!!...... اصرارهای دم صبحت !! قدم زدن زیرماه ساعت ۱۰شب،وسوال کودکانه ی من که با شیطنت ادغام شده بود مبنی بر اینکه اولین کارت وقتی رسیدیم اون هتل آپارتمان چیه!!!معلوم بود که چی بود !!!! یادش به خیر..... خواب را با تو دوست دارم ........خدایا دوستت دارم.همین .... خواستم بدونی!

احساس ضعف میکنم !! من برعکس مقاومتم ،برعکس حرفها و جلوه ی منطقیم .تنهام مرد! با همه ی خوشبختیم تنهام !!گاهی وقتها میخواهم بخزم به دنیای خودم و سکوت و خصوصی زندگی کردن !!

تضاد

 

وقتی تو کشوری میایی دنیا که تموم جونت میشه تضاد چی کار میشه کرد ؟؟؟وقتی بین داشتن و نداشتن ، بین قبول یا عدم قبول ، بین باور یا عدم باور یک دنیا مسائل میمونی باید چی کار کنی 

؟؟ 

من یک جوان ایرانی که به مرزها معتقد نیست، درگیر ام در تضادها  

تضادهای دینی ، عقیده ایی ، زندگی روزمره ، رابطه ، گفتار ، رفتار و....... 

مرزها را باور ندارم و خوشحالم از این که مدتهاست برخی کشورها مرزها را یک مقدار پاک کرده اند ....این مرزها منظورم مرزهای کشوری است ، معتقدم مرزها برای تقسیم مدیریت است نه بربای تعیین نژاد ، نه برای تبعیض، نه برای محدودیت در دیدن دنیا . 

این تضاد کاری کرده که من نمیداند در مورد ازدواجم ، تحصیلم، تفریحم ، قضاوتهایم چگونه تصمیم بگیرم .. 

میدانی گاهی وقتها احساس میکنم به شدت منطق گرا هستم .

یک حس

امروز به کلاسم دیر رسیدم و چون میدانستم استادم به این مسئله حساس است و من جلسه ی پیش هم دیر رسیده بودم ، سر کلاس نرفتم . یک مقدار خیابان ها راگشتم و بعد هم خانه ..... 

 

قشنگ ترین حسی که اطرافیانت میتوانند به تو داشته باشند عشق نیست ، اعتماد و اطمینان است . 

 

مدتهاست احساس میکنم اطرافیانم این حس را به من ندارند !شاید هم اشتباه فکر میکنم !اشتباه نکنید منظور من همان اعتماد کلیشه ایی جامعه ی ما به دختران نیست !! بحث اعتماد دیگری است ! 

   

فعلا نیمه ی روز است و من احساس میکنم عاشق هیچ چیز نیستم !!