گاهی وقتها

سلام 

 

همیشه اینگونه نیست ، همیشه نمیشود نزدیکترین شخص زندگیت بهترین دوستت هم باشد ، گاهی وقتها به خودت می ایی و میبینی نه نمیشود ، نمیشود که با او از احساسات درونیت ، از رویاهای عمیقت صحبت کنی ، که احساس میکنی نمیداند یا نمیشنود یا هزاریای دیگر !!!  

گاهی وقتها دلت را میزنی به دریا و از درونت میگویی ،از خواسته های پنهان،از شیطنت ، از اینکه دوست داری روی چمن های دانشگاه غلت بخوری ! از اینکه هنوزم دلت میخواهد غوغا کنی! اینکه هنوز دلت میخواهد بروی آفریقا !! که مهم باشی !که هنوز دوست داری بدوی دنبال کسی در میان گلهای آفتابگردان !غلط بخوری روی تخت ! و از آن بخش های  پنهان که باید شرایطش مهیا باشد که بشود از ذهنت بیرون بیاید !که خودت هم نمیدانی مگر در شرایط خاص! اما میبینی نمیداند ! در میرود از زیر شنیدن !! انگار مجبورش کرده ایی ! دردت میگیرد !یا شاید بی خیال میشوی و میروی هر بخشش را بایکی قسمت میکنی غیر از او ! همه اش با هم نه ، بخش بخش !  

  

اما باز میبینی دوستش داری و انگار حتی بی آنکه بفهمد چه میگویی و تو رانشناسد و تو هرکسی باشی غیر از تصور او !! اما باز دوستش داری!!  

 

و دوست داری دستش را بگیری وببری یک جایی که دوستش دارد و سعی کنی!!سعی کنی که بداند که ببیند که بفهمد !! 

نظرات 2 + ارسال نظر
علی یزدی شنبه 20 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:38 ب.ظ http://1dastkhat.mihanblog.com/

ممنون قشنگ بود

ملیکا یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:36 ب.ظ http://meleka.blogfa.com/

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد