و من که ذاتا شلخته ام !! چه در فکر و چه در هوش و چه در رفتار !!دارم به خودی فکر میکنم که تمام عمر کوتاهش را صرف اثبات اینکه شلخته نیست کرده ،فکر میکنم!!!خودم!!! 

 

به نام خدا 

 

در زندگی لحظاتی هست که میبینی چیزهای خوب زیاد داری ، برا زنده بودنت هم دلیل داری، اما برای بودنت نه !!!

 

بیزارم از این که این جا بشود حرفهایی برای دیگران .... این که اصلا احساس نکنم میشود خانه ام باشد ، خانه ایی که در آن من خودمم نه ئهیچ کس دیگر . یک خوده مستقل از وابستگی ها ، اما مگر میشود انسان بدون وابستگی هایش مستقل باشد ؟! این همه وقت صرف کردم که متفاوت باشم یا دست کم ادای متفاوت بودن را در بیاورم ، یک جاهایی دلم خواسته در بحثی ، کاری ، دخالت کنم ، اما چون خواسته ام ادای متفاوت بودن را دربیاورم قاطی نشده ام ، آخ که چقدر دلم میخواهد .... هیچ چیزی دلم نمیخواهد !! نه جدا من اصلا حوصله ی قاه قاه با دوستان و غیره را ندارم !!آنقدر خودم را کشیدم کنار که شده بخشی از وجودم ، که دیگر بعضی کارها حوصله ام را سر میبرد که اگر قاطی هم میشوم اجباری است ، از روی بیکار بودن است ، یا قاطی نمیشوم .اصلا میدانی من معتقدم وقتی یک مدت ادا در می آوری ،بعد از یک مدت آن ادا میشود خودت !!خودت میشوی آن ادا !!به همین سادگی !!... که دیگر نه حوصله ی جمع دوستی را دارم ، نه تجدید دیدار ، اگر هم بروم فقط برای این است که به خودم بگویم باید یک تنوعی باشد ، چه میدانم همه میگویند اگر به سن من بودند کیف میکردند با دوستهایشان بودند !! اما پس چرا برای من آن لذتی که میگویند یا شاید لذتی که من سراغش را میگیرم ندارد ؟!! چرا همه اش بر اساس وظیفه است ؟؟! بگذریم. 

وقتی سرگردانی ، وقتای یک وظیفه ایی داری و باید انجاکش دهی و نمیدهی عقت میگرید از این وقت تلف کردنها ......مربی کلاس یوگایم دیروز میگفت ، تمام تنت انقباض داره ، خوب توی دلم گفتم مثل ذهنم ، من همیشه منقبضم ، میدانم دلیل گردن دردم، بی توجهی به درسم است !از خودم ناراحتم .

خواب را با تو دوست دارم

میچرخم !! همش میچرخم !!امروز در اولین برخورد با مادر او چنان اضطرابی داشتم که نگو و نپرس!!فکر کن ! فقط چند ثانیه بود اما اضطرابش یک دنیا !! نگاه ملتمسانه ام به او از شدت اضطراب!!!بگذریم .خوب بود .فقط اینکه مادرش خیلی با تصور من فرق میکرد! چهره و تیپ محترمی داشت و من احساس احترام کردم .فکر میکنم رابطه ی محترمانه ایی خواهیم داشت . 

اینکه نمیدانم چه میخواهم چیز تازه ایی نیست اما دارد آزارم میدهد ، اینکه نمیدانم تمرکز کنم یا نه . 

ببین دوست من ! حالم خوبه اما خستم .خسته ی جسمی .روحمم یک مقدار کلافه است .برم بخوابم . 

اما.......... خواب را با او دوست دارم ...... یادش بخیر اون شب ها ..... اینکه کنار هم میخوابیدیم ....فکر کن!!...... اصرارهای دم صبحت !! قدم زدن زیرماه ساعت ۱۰شب،وسوال کودکانه ی من که با شیطنت ادغام شده بود مبنی بر اینکه اولین کارت وقتی رسیدیم اون هتل آپارتمان چیه!!!معلوم بود که چی بود !!!! یادش به خیر..... خواب را با تو دوست دارم ........خدایا دوستت دارم.همین .... خواستم بدونی!

احساس ضعف میکنم !! من برعکس مقاومتم ،برعکس حرفها و جلوه ی منطقیم .تنهام مرد! با همه ی خوشبختیم تنهام !!گاهی وقتها میخواهم بخزم به دنیای خودم و سکوت و خصوصی زندگی کردن !!