دوستم باش

خوب هر کس یک جوری است دیگر..... تا حالا احساس گناه کرده ایی از اینکه شبیه دیگران نبودی؟!!! البته ربطی به حرفهایم ندارد ... بگذریم 

 

اینکه بخواهم دوستم باشی نه اینکه مثل واژه ی معمولی و جلو دستی دوست ،نه به شکل این دوستی هایی که وقتی اسمشان می اید گوشه ی لبت شکل پوزخند میگیرد ، نه مثل این ثانیه های گذرا و توخالی دوستی های بی دوست !! نه مثل اینها ، بلکه مثل خوده دوستی ، راستی این دوستی چقدر واژه ی متضادی است در این زمانه !! مولانا خدا را دوست میداند ، من آن جور دوستی را میگویم !! نمیخواهد خدا باشی یک دوستی انسانی .... اصلا خوده دوست .... خودش....  

 

خسته شدم از اولین از بهترین ، همه جا پر شده از اولین از بهترین ، چقدر زیباست وقتی یک آدم معمولی خیلی موفق باشی ، نه ؟؟!! 

 

راستی داشتم میگفتم !! 

 

دوستم که باشی نیاز نیست یکریز برایت هجی کنم حرفهایم را تا بدانی منظورم چیست !!آخرش هم چیزی غیر از منظور من را بفهمی !! 

  

بگذریم  

بوسه

وقتی میبوسم یعنی دوستت دارم !! وقتی فقط ادای بوس را در می آورم مثلا هوا را میبوسم !! یعنی حوصله ندارم و میخواهم رفع وظیفه باشد!!! 

 

آخ چقدر هوای اسکارلت بودن را دارم !!  و آن بخش آغازین فیلم !!!و آن دلبری های رها !!  

 

من همیشه عشق را در تماس های جسمانی بیشتر حس میکنم ! در نوازش ، بوسه ،آغوش  

 

 من باور دارم انسانها در رابطه ی فیزیکیشان دروغ ندارند ... خودشانند ، حتی اگر دروغ باشند ..... 

 

 

یک حس تازه

به نام خدا  

 

حس دوباره عاشق شدن حس نابی است ، مخوصا اگر عاشق همان کسی بشوی که با او رابطه داری ، همان کسی که چند وقت پیش هم عاشقش بودی ، خوب عشق نه به سبک افلاطونی ، به سبک ساده ی زندگی ، آنقدر که ته قلبت شاد باشی ،آنقدر که احساس کنی کسی هست که برایش مهم باشی و برایت مهم باشد ،همین که وقتی لمست میکند چشمهایت را ببندی و با ضربان تند قلبت آرام شوی !!! همینکه دوباره تماس با دستهایش را دوست داشته باشی ، حتی اگر طبق عادت همیشگی اش چند لحظه ی کوتاه باشد !! همینکه برای درس خواندنت حامیت باشد و هی به تو گوشزد کند به خودت بیا ، و هزار بار فلسفه های تو را شنیده باشد ، خسته باشد از توجیهاتت اما باز هم کنارت باشد ، همین که به عشق تو همان ادکلنی را میزند که دوست داری ،و تو باز هم دوست داشته باشی که گوشه ی یقه ی لباسش را بگیری و بو کنی و تائید کنی که خوشبو است !!همینکه برایت بنویسد که ناراحت است که فشار زیادی بر او وارد شده ، و تو دلت بلرزد و به خودت بگویی نباید اذیتش کنم که باید حمایتش کنم !همین که اینبار لج نکنی که بگویی اصلا یعنی چی !! یعنی باز عاشقش شده ایی !! به همین سادگی !! 

  

یادم هست آن اوایل ، هر جا که میرفتم و هرچه که میخوردم دلم میخواست سهم او را کنار بگذارم و همین کار هم میکردم !! برایش تمشک چیده بودم !خوب یادم هست ! توی آن لیوان استیل در دار برایش نگه داشته بودم!! عجب لذتی داشت !! شاید الان اونطوری نباشم اما چیزهای جدیدی هست ! مثل خبر یک یادگیری ، یک امتیاز خوب تو یک درس ، یک خودشناسی بیشتر ، که بتونم بهش خبر بدم !! 

 

خوب بگذار مردهای بقیه دلشان بخواهد زنشان خانه دارباشد و همسری کند و مادری ! من دلم نمیخواهد که مردم اینگونه باشد!! خوب وقتی نیست باید خوشحال باشم نه اینکه بگویم خوش به حال فلانی اصلا دوستش ، پارتنرش ، شوهرش یا هر چیزی ، برایش فقط خودش مهم هست !! کدام خودش !!! مردی که فقط زن را میخواهد برای اینکه همسر باشد و مادر یعنی او را برای خودش میخواهد !! من که اینطور فکر نمیکنم و خوشحالم که او هم اینگونه فکر نمیکند !! خوشحالم که زن را برای فقط زن نمیخواهد !!! خوشحالم که میداند من هم حق دارم نیاز داشته باشم ، بخواهم ، و حتی وقتی خودم کم کاری میکنم عجیب میخواهد بیدارم کند !!!! 

 

دوستش دارم و به این فکر نمیکنم که بعدش چه میشود !! 

طعمی مثل من !!

تو زندگی لحظاتی هست که به خودت قول میدهی کاری را انجام ندهی اما میدهی !!!  

 

بی وفایی همیشه به معنای خیانت نیست گاهی وقتها دوست نداشتن کسی است اما کنارش بودن است !!! نمیدانم شاید اسمش عادت است یا شاید هم نمیخواهی باور کنی  که حست عوض شده یا شاید هم نمیتوانی تنهایش بگذاری !  

 

یک شبهایی هست در زندگی که باید هرجور شده تحمل کنی ! یعنی چاره ی دیگری نداری ! مثلا تحمل نکنی میخواهی چی کار کنی ! اون وقتهاست که بالشت را چنگ میزنی و....... اما هیچ حسی نداری جز نفرت! 

 

یک وقتهایی هست تو زندگی که اگر بخواهی دوباره عاشق شوی باید از اول به دنیا بیایی! 

 

یک وقتهایی هست در زندگی که دلت هرزه میشود !! هیچ کس را نمیخواهی اما میخواهی با همه باشی !!  

یک وقتهایی هست در زندگی که روحت پاک نیست ! اما معصومی ! 

 

یک وقتهایی هست که دلت میخواهد سرت را بگذاری روی شانه ی خدا و از دست خودت اشک بریزی ! همان شانه هایی که برای هر کس یک شکل خاصی است !! و برای من همان عشقی است که آرزویش را داشتم !! شخصی که وجود نداشت و ندارد ! 

  

بی وفا میشوم در لحظه !! دلم میخواهد خیانت کنم !! عشق ممنوعه !! میوه ی ممنوعه !! از تکرار بیزارم!! اما خیانت پست ترین کار در ذهن من است !!!پست میشوم در انتهای ذهنم !! و در ذهنم بارها خیانت میکنم !!اما در حقیقت زندگی معصوم زندگیم را میکنم!! 

  

بی قراری سر به فلک میکشد و من دلم میخواهد وول بخورد در رگهایم ! حس زندگی را میگویم ! 

 

دوست دارم با کوله پشتی و لپ تاپ و یک کتاب و دوربین عکاسی  ! بروم شمال !! همان جایی که از آن متنفرم !! دلم میخواهد تنفر را نادیده بگیرم !! میخواهم دوباره شروع شوم ! میخواهم حتی باران را دوست داشته باشم !!  

میخواهم شروع کنم به دوست داشتن سفر گروهی !! با اینکه همیشه از آن گریزان و بیزار بودم !! میخواهم بخندم با دیگران !! خودم باشم ! 

دوست دارم بروم خوابگاههای که طی کنفرانس میدهند !! هر کس از یک جا ! این را دوست دارم ! عجیب دوست دارم ! اما اینبار موبایلم را خاموش میکنم !! 

دوست دارم برم پزشکی بخوانم یا شاید کارگردانی !! یا فیلم نامه نویسی !! یا همین برنامه نویسی که میخوانم !! 

دستهایت ! دوست دارم ببخشم !! ببخشم خودم را !! اینبار از ته دل !! که فراموش کنم که پرواز کنم به سوی آزادی ذهن ! جایی که خدا هست و خدا هست !! نه خدایی که نمیشناسم ! 

   

دوست دارم بریزم بیرون !! نترسم !که ایمان داشته باشم به بخشیده شدن ! بخشیدن گناهان کرده و ناکرده !  

دوست دارم دست همه ی آنهایی که میخواهند انسان باشند را بگیرم و بگویم به من نگاه کن ! که نیاز دارم به این نگاه !! که هرچه کشیدم از نیازم به نگاه بود !!بگویم دوستت دارم و باور کند این جمله را ! که همه ی دوست داشتن ها نباید با وصال همراه باشد ! 

  

که چقدر دوست دارم چکمه ی بلند بپوشم و به باغ بروم و گل بکارم و نوازششان کنم !! 

خالی شوم از دعا !! از تکرار !! و وسوسه !!  

که از وظیفه خارج شوم و به عشق برسم !! دلم میخواهد !! 

او را نوازش کنم و بگویم دوستم داشته باش فارغ از دوست داشتن من !!! 

او را ببویم و بگویم با من باش اما بگذار رها باشم!!! 

 

خاص نوشت : سخت است وصف طعم سیب ، بوی نارنج ، تنها میتوانی به کسی بگویی که بداند !!!درک کردن نیز به همین معناست !! 

 

گاهی وقتها

سلام 

 

همیشه اینگونه نیست ، همیشه نمیشود نزدیکترین شخص زندگیت بهترین دوستت هم باشد ، گاهی وقتها به خودت می ایی و میبینی نه نمیشود ، نمیشود که با او از احساسات درونیت ، از رویاهای عمیقت صحبت کنی ، که احساس میکنی نمیداند یا نمیشنود یا هزاریای دیگر !!!  

گاهی وقتها دلت را میزنی به دریا و از درونت میگویی ،از خواسته های پنهان،از شیطنت ، از اینکه دوست داری روی چمن های دانشگاه غلت بخوری ! از اینکه هنوزم دلت میخواهد غوغا کنی! اینکه هنوز دلت میخواهد بروی آفریقا !! که مهم باشی !که هنوز دوست داری بدوی دنبال کسی در میان گلهای آفتابگردان !غلط بخوری روی تخت ! و از آن بخش های  پنهان که باید شرایطش مهیا باشد که بشود از ذهنت بیرون بیاید !که خودت هم نمیدانی مگر در شرایط خاص! اما میبینی نمیداند ! در میرود از زیر شنیدن !! انگار مجبورش کرده ایی ! دردت میگیرد !یا شاید بی خیال میشوی و میروی هر بخشش را بایکی قسمت میکنی غیر از او ! همه اش با هم نه ، بخش بخش !  

  

اما باز میبینی دوستش داری و انگار حتی بی آنکه بفهمد چه میگویی و تو رانشناسد و تو هرکسی باشی غیر از تصور او !! اما باز دوستش داری!!  

 

و دوست داری دستش را بگیری وببری یک جایی که دوستش دارد و سعی کنی!!سعی کنی که بداند که ببیند که بفهمد !!